<-BlogTitle->
دوستان امروز میخوام داستان کلی فیلم کوتاهی که ساخته بودم رو براتون به نمایش بگذارم.
البته نویسنده هم خودم بودم نظر فراموش نشه تا بقیه داستان هارو هم که نوشتم بذارم...
هرچه خدا خواست
در سکوتی از فصل زمستان که خورشید به منزلش باز می گشت..
هیچکس خانه ما نبود
نگران از آنکه باید نماز را قضا کنم
دستانم به طرف جانماز دراز شد ولی افسوس ناتوانی که خداوند به من داده است (معلولیت) مانع از آن می شد.
به آشپزخانه رفتم با هزار زحمت چهارپایه ای را آوردم که باز کوتاه بودن قدم نمیگذاشت.
مادرم آمد... زحمتهایم را کوتاه کرد و وارد آشپزخانه اش شد.
ناگهان دلم هوس انار کرد ...
مامان من انار میخواهم
خواهرم که همیشه حسودی من را میکرد گفت:
مامان من هم پرتقال میخواهم
اما اناری در منزل ما نبود...
چند ساعتی گذشت....
تمام غاروغورهای دلم فریاد انار میداد
...=..=...
صدای چوب کبریت(ماشین) پدرم آمد
با سبدی پر از انار
نظرات شما عزیزان: